مهربان شده؛ خیلی مهربان! تمام کارهایی که اگر زودتر انجام میداد به اینجا نمیرسیدیم را انجام میدهد. بیخیال چادر و بقیه گیرهایش شده، پول برایش بیارزش شده و امروز حتی پول کلاس موسیقی بچهها را هم داد. هر صبح از خواب بیدار میشود و صبحانه آماده میکند و بچهها را هم آرام نگه میدارد تا مثلا من بخوابم. نمیداند که چند روز است که خواب درست به چشمانم نیامده. مدام به دنبال راهی برای فرار هستم. برای فرار از او و از این زندگی.
امروز خانه بابا بودم. همان کسی که قرار بود در آن محکمه مضحکه از من دفاع کند و کارش را برعکس انجام داد. نتوانست خودداری کند و یکباره بهم پرید. من هم نتوانستم خودداری کنم و ناباورانه پاسخش را دادم.
گفت بچهات را جای کلاس موسیقی کلاس قرآن بفرست!
گفتم دارم با کسی زندگی میکنم که سالها کلاس قرآن رفته و حالا فقط ظاهرا دیندار است.
گفت تو این بلا را سرش آوردهای!
گفتم آره من شیطان رجیمم!
گفت: حتما هستی!
گفتم هر چه هستم در خانه تو بزرگ شدهام!
همین و بعد هاج و واج مانده بودم که چرا اینطور پاسخش را دادم؟ که حتما دلش را شکستهام با این جوابهایم و او حالا به روی خودش نمیآورد. نمیدانم! کمحوصله شدهام این روزها و فقط دلم فرار میخواهد و تنهایی! کاش مسوولیت این دو بچه را نداشتم تا به راحتی از همهشان میگذشتم. کاش میتوانستم مثل مادرهایی باشم که چشمشان را روی بچههایشان میبندند و جانشان را برمیدارند و فرار میکنند. اما نمیتوانم و این مسوولیت تا همیشه بر گردنم است. هیچوقت نمیتوانم آنقدر خودخواه باشم؛ هیچوقت.
دیروز به خانه نیامدم؛ تمام روز را. تا آخرین ساعات روشنایی در محل کارم ماندم و بعدش هم به دیدن یک دوست رفتم. چند ساعتی در کنارش بودم؛ خودم بودم! بی هیچ دغدغهای! دخترها و پدرشان به خانه پدربزرگشان رفته بودند و من میخواستم آن ساعات بودن در کنار آن دوست، آن لحظات بی دغدغه خودم بودن، تا سالها کش بیاید! اما باید به خانه برمیگشتم. باز خانه و باز تماس پدری که دیگر حالا حسابی در نقش دادستان فرو رفته است. کلی غرولند که اصلا برای چی میروی سر کار؟ که بنشین خانه و به بچههایت برس، که حرف شوهرت را گوش کن!! حرف شوهرت! گفتم نمیخواهم برده باشم؛ گفت برده نمیشوی وظایفت را انجام میدهی! وظیفه!! آنچه این مردانی که میگویند از زنها بیشتر میفهمند، مردانی که حق دارند مرجع تقلید باشند و حکم کنند که زنها صلاحیتش را ندارند که مرجع باشند و مردانی که زنان را ناقصالعقل میخوانند، برای ما زنها به عنوان وظیفه در نظر گرفتهاند! خانهداری، بچهداری، شوهرداری و هر آنچه به نفع مرد است و هیچ اثری از زن باقی نمیگذارد. از نظر اینها زن حق ندارد چهرهای اجتماعی داشته باشد تا وقتی میتواند به عنوان یک کنیز در خانه یک مرد خدمت کند! و دم برنیاورد!
و من در تمام این سالها اشتباهم همینجا بود. دم برنیاوردم!!
باید میگفتم. باید تمام آنچه تمام این سالها به اسم آبروداری و ساختن توی دلم ریختم را میگفتم! باید همان روز که در جلسه خواستگاری گفت اصلا به نظر من زن باید کار کند و دو روز بعد از عروسی زد زیرش و گفت من میخواهم وقتی میرسم خانه سماور خانهام غل غل کند، این تضاد و تناقضش را بر همه آشکار میکردم؛ باید همان جنگ اول که گفت من هیکل خواهرت را دوست دارم و تو باید مثل او توپر شوی این ناپاکی چشمش را همه جا جار میزدم؛ باید آن روزی که اولین بار خیانت کرد همهجا میگفتم تا امروز برگ برنده دستم باشد؛ باید همان روزی که دومین بار خیانت کرد، به جای اشک ریختن و پیش مشاور رفتن با قهر به خانه پدرم میرفتم تا همه این بیآبرویی را میفهمیدند و منتم را میکشید برای برگشتن به خانه تا قدرم را میدانست؛ باید تمام شبهایی که با یاد دیگران از بدن من برای ارضای نیازش استفاده کرد به همه میگفتم و ده سال سکوت نمیکردم تا الان حق با من باشد.
اما من هیچ نگفتم؛ تمام این سالها سکوت کردم و این سکوت او را به فریاد رسانده تا جایی که فکر میکند میتواند همانطور که بدنم را تصاحب کرد روح و جانم را هم به بردگی ببرد و تصاحب کند. اما نمیگذارم؛ دیگر نخواهم گذاشت هیچ چیزی بهم تحمیل شود حتی اگر پدرم آه بکشد و بگوید که باید وظایفم را انجام بدهم؛ که تا بوده چنین بوده و دستور دین همین است!!! نه؛ من این دینی که تمام دستوراتش برداشتهای مردانه از آیات قرآن یا احادیث است -که حتی بعضیشان سند ندارند ولی چون به نفعشان بوده استفاده شده است- را نمیخواهم. دین من آن چیزی است که به وجودم و به قلبم توانایی بدهد بندگی کنم و خدا را دوست بدارم نه آن چیزی که من را از خدا دور و خسته و دلزده کند.
محکمهای تشکیل داده بودند... محکمهای 4نفره! یک نفر قاضی، یک شاکی، یک وکیل مدافع و یک متهم که من بودم! دورهام کرده بودند و یکی یکی جرمهایم را برمیشمردند.
نماز نمیخواند... چادر سرش نمیکند... زنِ خانه نیست و به زندگیاش نمیرسد... برای بچههایش مادر خوبی نیست... سیگااااااار میکشد... سر کاری میرود که دوست دارد.........
اینها جرمهایم بود. هر کدام را که شاکی میگفت، وکیل مدافع بیشتر در صندلی خودش فرو میرفت... خجالت میکشید چون آمده بود از من برای جرمهایی دفاع کند که خودش هم به جرم بودنشان اعتقاد داشت. کار به جایی رسید که دیگر از نقش وکیل مدافع خارج شد و کم کم جایگاه دادستان را پر کرد و طرف شاکی را گرفت.
در این محکمه من محاکمه شدم و برایم حکم صادر شد... زین پس باید چادر بپوشی و نماز بخوانی و کارت را کم کم رها کنی یا محیط کارت را تغییر بدهی و بروی آنجایی که ما میگوییم و تماااام! من تمام شدم؛ نابود شدم. دیگر چیزی از من باقی نخواهد ماند. کسی که این کارها را انجام بدهد دیگر من نیستم. زنی افسرده و دلمرده است که در زندان خواستههای دیگر ذره ذره جان خواهد داد.
صبح بیدار شدم و باز یاغی شدم. لباس همیشگیام را پوشیدم... به صورتم که به خاطر گریههای دیشب پف کرده و کدر شده بود کرم زدم؛ رنگی به لبها و گونههایم دادم؛ خطی سیاه درون چشمان قرمز از گریهام کشیدم و راهی محل کارم شد...
شاکی باز شاکی شد... زنگ زد به وکیل مدافع دادستان شده! روی پلههای مترو بودم که وکیل مدافع دادستان شده زنگ زد... تماسش را رد دادم تا نخواهم فریاد بزنم و زاری سر بدهم و بگویم اگر حکم مرگم را صادر کنی راحتترم تا این ذره ذره مردن!
حالا این منم! خودِ خودم! پشت میز محل کارم نشستهام و از داستان این روزهایم مینویسم. آن هم در وبلاگی که میدانم خوانده نخواهد شد و در جایی که میدانم بازدیدی ندارد... اما فقط میخواهم بنویسم!
من؛ متهم شدم به اینکه خودم هستم! به اینکه زنی شاداب و جذاب هستم و از زندگیام لذت میبرم؛ من از سوی پدرم، همسرم و یک غریبه آشنا محکوم شدم به ذره ذره مردن اما تمرد کردم از حکمی که برایم صادر شده بود... تا زین پس چه بلایی به سرم بیاید و چه اتفاقی بیفتد. همه را اینجا خواهم نوشت تا در تاریخ ثبت شود که چطور در قرن 21 هم کسانی هستند که محکمهای تشکیل بدهند و تفتیش عقاید کنند و فردی را به خاطر خوشحال بودن محکوم کنند.