دیروز به خانه نیامدم؛ تمام روز را. تا آخرین ساعات روشنایی در محل کارم ماندم و بعدش هم به دیدن یک دوست رفتم. چند ساعتی در کنارش بودم؛ خودم بودم! بی هیچ دغدغهای! دخترها و پدرشان به خانه پدربزرگشان رفته بودند و من میخواستم آن ساعات بودن در کنار آن دوست، آن لحظات بی دغدغه خودم بودن، تا سالها کش بیاید! اما باید به خانه برمیگشتم. باز خانه و باز تماس پدری که دیگر حالا حسابی در نقش دادستان فرو رفته است. کلی غرولند که اصلا برای چی میروی سر کار؟ که بنشین خانه و به بچههایت برس، که حرف شوهرت را گوش کن!! حرف شوهرت! گفتم نمیخواهم برده باشم؛ گفت برده نمیشوی وظایفت را انجام میدهی! وظیفه!! آنچه این مردانی که میگویند از زنها بیشتر میفهمند، مردانی که حق دارند مرجع تقلید باشند و حکم کنند که زنها صلاحیتش را ندارند که مرجع باشند و مردانی که زنان را ناقصالعقل میخوانند، برای ما زنها به عنوان وظیفه در نظر گرفتهاند! خانهداری، بچهداری، شوهرداری و هر آنچه به نفع مرد است و هیچ اثری از زن باقی نمیگذارد. از نظر اینها زن حق ندارد چهرهای اجتماعی داشته باشد تا وقتی میتواند به عنوان یک کنیز در خانه یک مرد خدمت کند! و دم برنیاورد!
و من در تمام این سالها اشتباهم همینجا بود. دم برنیاوردم!!
باید میگفتم. باید تمام آنچه تمام این سالها به اسم آبروداری و ساختن توی دلم ریختم را میگفتم! باید همان روز که در جلسه خواستگاری گفت اصلا به نظر من زن باید کار کند و دو روز بعد از عروسی زد زیرش و گفت من میخواهم وقتی میرسم خانه سماور خانهام غل غل کند، این تضاد و تناقضش را بر همه آشکار میکردم؛ باید همان جنگ اول که گفت من هیکل خواهرت را دوست دارم و تو باید مثل او توپر شوی این ناپاکی چشمش را همه جا جار میزدم؛ باید آن روزی که اولین بار خیانت کرد همهجا میگفتم تا امروز برگ برنده دستم باشد؛ باید همان روزی که دومین بار خیانت کرد، به جای اشک ریختن و پیش مشاور رفتن با قهر به خانه پدرم میرفتم تا همه این بیآبرویی را میفهمیدند و منتم را میکشید برای برگشتن به خانه تا قدرم را میدانست؛ باید تمام شبهایی که با یاد دیگران از بدن من برای ارضای نیازش استفاده کرد به همه میگفتم و ده سال سکوت نمیکردم تا الان حق با من باشد.
اما من هیچ نگفتم؛ تمام این سالها سکوت کردم و این سکوت او را به فریاد رسانده تا جایی که فکر میکند میتواند همانطور که بدنم را تصاحب کرد روح و جانم را هم به بردگی ببرد و تصاحب کند. اما نمیگذارم؛ دیگر نخواهم گذاشت هیچ چیزی بهم تحمیل شود حتی اگر پدرم آه بکشد و بگوید که باید وظایفم را انجام بدهم؛ که تا بوده چنین بوده و دستور دین همین است!!! نه؛ من این دینی که تمام دستوراتش برداشتهای مردانه از آیات قرآن یا احادیث است -که حتی بعضیشان سند ندارند ولی چون به نفعشان بوده استفاده شده است- را نمیخواهم. دین من آن چیزی است که به وجودم و به قلبم توانایی بدهد بندگی کنم و خدا را دوست بدارم نه آن چیزی که من را از خدا دور و خسته و دلزده کند.