نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب!

مهربان شده؛ خیلی مهربان! تمام کارهایی که اگر زودتر انجام می‌داد به اینجا نمی‌رسیدیم را انجام می‌دهد. بی‌خیال چادر و بقیه گیرهایش شده، پول برایش بی‌ارزش شده و امروز حتی پول کلاس موسیقی بچه‌ها را هم داد. هر صبح از خواب بیدار می‌شود و صبحانه آماده می‌کند و بچه‌ها را هم آرام نگه می‌دارد تا مثلا من بخوابم. نمی‌داند که چند روز است که خواب درست به چشمانم نیامده. مدام به دنبال راهی برای فرار هستم. برای فرار از او و  از این زندگی. 

امروز خانه بابا بودم. همان کسی که قرار بود در آن محکمه مضحکه از من دفاع کند و کارش را برعکس انجام داد. نتوانست خودداری کند و یک‌باره بهم پرید. من هم نتوانستم خودداری کنم و ناباورانه پاسخش را دادم. 

گفت بچه‌ات را جای کلاس موسیقی کلاس قرآن بفرست! 

گفتم دارم با کسی زندگی می‌کنم که سال‌ها کلاس قرآن رفته و حالا فقط ظاهرا دیندار است. 

گفت تو این بلا را سرش آورده‌ای! 

گفتم آره من شیطان رجیمم! 

گفت: حتما هستی! 

گفتم هر چه هستم در خانه تو بزرگ شده‌ام!

همین و بعد هاج و واج مانده بودم که چرا اینطور پاسخش را دادم؟ که حتما دلش را شکسته‌ام با این جواب‌هایم و او حالا به روی خودش نمی‌آورد. نمی‌دانم! کم‌حوصله شده‌ام این روزها و فقط دلم فرار می‌خواهد و تنهایی! کاش مسوولیت این دو بچه را نداشتم تا به راحتی از همه‌شان می‌گذشتم. کاش می‌توانستم مثل مادرهایی باشم که چشم‌شان را روی بچه‌هایشان می‌بندند و جانشان را برمی‌دارند و فرار می‌کنند. اما نمی‌توانم و این مسوولیت تا همیشه بر گردنم است. هیچ‌وقت نمی‌توانم آنقدر خودخواه باشم؛ هیچ‌وقت.


محکمه زمینی!

محکمه‌ای تشکیل داده بودند... محکمه‌ای 4نفره! یک نفر قاضی، یک شاکی، یک وکیل مدافع و یک متهم که من بودم! دوره‌ام کرده بودند و یکی یکی جرم‌هایم را برمی‌شمردند. 
نماز نمی‌خواند... چادر سرش نمی‌کند... زنِ خانه نیست و به زندگی‌اش نمی‌رسد... برای بچه‌هایش مادر خوبی نیست... سیگااااااار می‌کشد... سر کاری می‌رود که دوست دارد.........

اینها جرم‌هایم بود. هر کدام را که شاکی می‌گفت، وکیل مدافع بیشتر در صندلی خودش فرو می‌رفت... خجالت می‌کشید چون آمده بود از من برای جرم‌هایی دفاع کند که خودش هم به جرم بودنشان اعتقاد داشت. کار به جایی رسید که دیگر از نقش وکیل مدافع خارج شد و کم کم جایگاه دادستان را پر کرد و طرف شاکی را گرفت. 

در این محکمه من محاکمه شدم و برایم حکم صادر شد... زین پس باید چادر بپوشی و نماز بخوانی و کارت را کم کم رها کنی یا محیط کارت را تغییر بدهی و بروی آنجایی که ما می‌گوییم و تماااام! من تمام شدم؛ نابود شدم. دیگر چیزی از من باقی نخواهد ماند. کسی که این کارها را انجام بدهد دیگر من نیستم. زنی افسرده و دل‌مرده است که در زندان خواسته‌های دیگر ذره ذره جان خواهد داد. 

صبح بیدار شدم و باز یاغی شدم. لباس همیشگی‌ام را پوشیدم... به صورتم که به خاطر گریه‌های دیشب پف کرده و کدر شده بود کرم زدم؛ رنگی به لب‌ها و گونه‌هایم دادم؛ خطی سیاه درون چشمان قرمز از گریه‌ام کشیدم و راهی محل کارم شد...

شاکی باز شاکی شد... زنگ زد به وکیل مدافع دادستان شده! روی پله‌های مترو بودم که وکیل مدافع دادستان شده زنگ زد... تماسش را رد دادم تا نخواهم فریاد بزنم و زاری سر بدهم و بگویم اگر حکم مرگم را صادر کنی راحت‌ترم تا این ذره ذره مردن! 

حالا این منم! خودِ خودم! پشت میز محل کارم نشسته‌ام و از داستان این روزهایم می‌نویسم. آن هم در وبلاگی که می‌دانم خوانده نخواهد شد و در جایی که می‌دانم بازدیدی ندارد... اما فقط می‌خواهم بنویسم!

من؛ متهم شدم به اینکه خودم هستم! به اینکه زنی شاداب و جذاب هستم و از زندگی‌ام لذت می‌برم؛ من از سوی پدرم، همسرم و یک غریبه آشنا محکوم شدم به ذره ذره مردن اما تمرد کردم از حکمی که برایم صادر شده بود... تا زین پس چه بلایی به سرم بیاید و چه اتفاقی بیفتد. همه را اینجا خواهم نوشت تا در تاریخ ثبت شود که چطور در قرن 21 هم کسانی هستند که محکمه‌ای تشکیل بدهند و تفتیش عقاید کنند و فردی را به خاطر خوشحال بودن محکوم کنند.